سلام ای خواب ای رویاسلام ای آنکه با تو عشق شد پیداسلام ای آشنا ، ای مهسلام ای مونس شبهامرا با خود ببر زینجانمی دانی که چشمانتچه با من میکند هر شبنمی دانی فریب چشمهای توطلسمم میکند دیوانه میسازد نگاهم راولی افسوس اینجافاصله صدهاهزاران راه را باید بپیمایدو من تنهاندارم طاقت رفتننگاهم کنبشو همراهمن اینجا بی تو تنهایمو می گیرم سراغ چشمهائی را که یک شب آتشی افکند در جانمولی افسوساین آتشزبان شعر هایم را نمی داندنشد همراه ندانست این دل تنهاکه یک دم هم زبانی راطلب داردنمی داند دل تنهاپری رویان دیگر رانمی داند اگر یک دم !شبی !!تنها !زبانم را بداند اومن آن شب راکنم تا صبح فرداروشن از مهتابو فردا روز آغاز استدم بود که زنجیر را ساخت و شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد...عشق زنجیر شد...دنیا پر از زنجیر شد ؛
و آدمها همه دیوانه ی زنجیری!
خدا، دنیای بی زنجیر می خواست،
اسم دنیای بی زنجیر بهشت بود.
امتحان آدم همین جا بود...دست شیطان از زنجیر پر بود!
خدا گفت: زنجیرت را پاره کن،
شاید نام زنجیر تو، عشق باشد.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد.
اسمش را مجنون گذاشتند!
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری.
این نام را شیطان بر او گذاشت...او انسان را با زنجیر می خواست!
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست.
لیلی می دانست خدا چه می خواهد،
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود....لیلی نمی خواست زنجیر باشد.لیلی ماند چون نام دیگر او آزادی بود.
من باختــــــــــــــــــــم ...
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دوراندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میروم شاید فراموشت کنم
در فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
آرزودارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را